تازگی‌ها چی دیدم (۳)

ساخت وبلاگ


God’s Pocket

    مهم‌ترین انگیزه برای دیدن این فیلم و پسندیدن آن تماشای یکی از آخرین بازی‌های سیمور-هافمن فقید است. انتظار شما برای پرده‌برداری از راز نام عجیب فیلم چندان طول نمی‌کشد و همان ابتدای فیلم خواهید دانست که فیلم پیرامون زندگی پر از فقر و فلاکت مردمی در شهر/محله‌ای به همین نام است که به نظر می‌رسد نه تنها از زندگی اجتماعی ناهنجارشان گلایه‌ای ندارند که حتا به نوعی به آن می‌بالند. فیلم داستان خیلی خوبی دارد (برگرفته از یک رمان) و می‌توان به سادگی برخی سهل‌انگاری‌های فیلم را با غوطه‌خوردن در جذابیت همین داستان نادیده گرفت. با این حال عدم پرداخت دقیق برخی جزییات و یا یک‌دست نبودن طنز گزنده و تلخ فیلم ضعف‌های قابل اشاره آن‌اند. مهم‌ترین نکته اما همان فیلیپ سیمور هافمن عزیز است که می‌توانید نقش سنگین و گرفته‌ی این فیلم را یکی از مقصران مرگش قلمداد کنید!

Brothers

    فیلمی دانمارکی که به دو دلیل دانمارکی بودن و این که «یه فیلم اروپایی هم ببینیم!» انتخاب شد. فیلمی از سوزان بیر کارگردان شناخته‌شده‌ی دانمارکی محصول ۲۰۰۴ که احتمالن باید به آن فیلمدانمارکی گفت چون چیزی بیش از یک فیلمفارسی مثلن عمیق نیست! نه با موضوع افغانستان، بلکه فقط با حضور افغانستان به صورت بهانه‌ای برای دورماندن شخصیت اصلی از وطن به صورت گروگانی برای تروریست‌های وحشی (که از سطحی‌ترین فیلم‌های آمریکایی هم سطحی‌تر و سخیف‌تر تصویر شده‌اند.) این‌طوری رنگ موضوع روز را که همان تروریسم باشد را هم گرفته است. موسیقی فیلم که به طرز وقاحت‌انگیزی کپی‌برداری و تلاشی مذبوحانه در تکرار موسیقی زیبای گوستاوو سانتااولایا –به ویژه در ۲۱ گرم- است بیش از هر ضعف دیگری در فیلم روی اعصاب است و نشان می‌دهد که فیلمساز چقدر سطحی‌نگرانه فکر کرده می‌تواند فیلمی در قامت ۲۱ گرم (که یک سال پیش از آن ساخته شده بوده) بسازد.

Sin City; A Dame to Kill For
    دیدن این فیلم توصیه می‌شود از آن رو که طعم شیرینی که هنگام تماشای قسمت اول غافلگیرتان کرده بود و حالا اگر درگذر زمان فراموش نشده باشد دست کم تازگی‌اش را از دست داده را برای‌تان بازیادآوری می‌کند. اما اگر فکر کردید که این یکی از آن موارد کمیابی است که قسمت دوم به خوبی قسمت اول است اشتباه کرده‌اید. خوب نبودنش فقط مربوط به این نیست که تجربه‌ی بصری فوق‌العاده و بی‌نظیر قسمت اول، برای بار دوم مقدار زیادی از جذابیت‌ش را از دست می‌دهد. و یا به این که تیم بازیگران جدید اصلن قابل مقایسه با قبلی‌ها نیستند (چه آن‌هایی که جایگزین شده‌اند چه آن‌هایی که جدید وارد شده‌اند.) یا حتا گریم میکی رورک خیلی خیلی مصنوعی است این بار. بلکه مهم‌تر از همه به نظر می‌رسد آن دقتی که برای ساخت چنین فیلمی با چنین جلوه‌های تصویری‌ای لازم است در آن به کار نرفته است. نوعی شلختگی و دودره‌بازی در –مثلن- ترکیب پیش‌زمینه و پس‌زمینه‌ها وجود دارد. انگار به کارگرفتن  اوا گرین در نقشی که سه چهارم حضورش برهنه است و یک چهارم بقیه در حال برهنه‌شدن(!) اعتماد به نفس کافی را به فیلمسازان داده که زیاد درگیر جزییات نشوند. («کسی دیگه تصویر و پس زمینه‌ رو نگاه نمی‌کنه که!») اما در هر صورت داستان‌ها همان جذابیت و همان اصالت را دارند و به هر حال سین‌سیتی، سین‌سیتی است!
 

21 Grams
به تجربه ثابت شده است که دیدن دوباره و چندباره‌ی شاهکارهای سینمایی و آن‌ها که دوست‌شان داشته‌ایم بسیار لذت‌بخش‌تر از دیدن فیلم‌های تازه است که نمونه‌های خوب و شاهکار و خاطره‌انگیز در آن‌ها بسیار بسیار کم یافت می‌شود. حیف که نمی‌توان در برابر وسوسه‌ی دیدن فیلم‌های جدید مقاومت کرد!

 

در مورد ۲۱ گرم نمی‌توانم چیزی بنویسم جز چند واژه: عمیق، انسانی، غمگین و سنگین

Edge of Tomorrow
    انگار دیگر ژانرها معنا و مفهوم‌شان را از دست داده‌اند. یا باید دوباره بازنویسی‌شان کرد. این فیلم پیش از همه غافلگیرکننده است. وقتی کیج برای نخستین بار در پایگاه از خواب می‌پرد، منتظرید که این چیزی جز یک حربه‌ی نخ‌نما شده برای تعلیق اضافی باشد. و به زودی متوجه می‌شوید که همین‌طور است. این از خواب‌پریدن‌ها مثل زندگی دوباره‌ی کیج‌اند. یک روز تکراری. و انگار که برای فیلمساز یا پیش از آن فیلم‌نامه‌نویس و پیشتر از آن رمان‌نویس کار سختی بوده که از هیچ‌یک از ظرفیت‌های چنین ایده‌ای بگذرد.
- ظرفیت طنز: گاهی شخصیت اصلی از دانش خود در زندگی روز پیشش بهره‌ای می‌برد و موقعیت جذابی ایجاد می‌کند. گاه برخورد غیرقابل پیش‌بینی‌ای با او می‌شود و موقعیت طنزی پیش می‌آید (مثل چسبی که بر دهانش می‌زنند)، گاهی نیز شکل هجوی به خود می‌گیرد:‌ یک نوع شوخی سبک با مرگ. برای کسی که هر روز دارد تلاش می‌کند تا مسیری را طی کند و مرگ برایش فقط مثل دکمه‌ی روی ریموت است که به ابتدا برش می‌گرداند.
- ظرفیت احساسی/عشقی: لحظه‌ی خیلی خوبی در فیلم هست که کیج، زن مبارز را دعوت به فنجانی قهوه می‌کند تا دمی بیشتر با هم بگذرانند و بعد زن بو می‌برد که او بارها این کار را کرده و احساس می‌کند که کیج دارد او را از هدفش باز می‌دارد. می‌توانم حدس بزنم که در رمان اصلی، این قسمت حجم زیادی را در بر داشته که در این فیلم می‌توانسته ریتم و فضا را به هم بزند و کارگردان از آن صرف نظر کرده است. به نظرم اشتباه کرده!
- ظرفیت انسانی: آدمی که کارش تبلیغات است و در همان سکانس ابتدایی یک بزدل تصویر می‌شود حالا قرار است دنیا را نجات بدهد. بله! خیلی تکراری است اما اگر قرار باشد در این راه یک روز را صدها بار زندگی کند تا به مقصد برسد، به نوعی در مسیر تربیت قرار می‌گیرد. زمان فیلم فقط اجازه‌ی پرداختی سطحی را به این بخش می‌دهد که از همان ابتدا نیز می‌دانیم که چنین اتفاقی خواهد افتاد. (به خصوص که تام کروز نقش آن را ایفا می‌کند!)

 

    در کل فیلم من را یاد دو فیلم مشابه می‌اندازد Groundhog Day و Source Code هر دو در تکرار یک روز. و دقیقن فضایش را برای کسانی که این دو فیلم را دیده‌اند به همین شکل می‌توانم توصیف کنم: چیزی بین این دو فیلم. نه آن‌قدر جدی و ضد جنگ مثل دومی و نه آن قدر طنز و کمدی مثل اولی.
    این فیلم کاملن شبیه یک بازی کامپیوتری است. چه در درون‌مایه (تکرار یک روز) چه در ظاهر (لباس‌ها و جنگ تن به تن و حتا پوسترش)، و مثل یک بازی کامپیوتری فقط برای سرگرم کردن مخاطب ساخته شده است. دنبال چیز بیشتری هستید؟! بنشینید و دو ساعت سرگرم شوید!

 

 

با فراغ در گذشتگان چه می‌کنند؟ - بخش اول...
ما را در سایت با فراغ در گذشتگان چه می‌کنند؟ - بخش اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nowhereman بازدید : 106 تاريخ : چهارشنبه 8 اسفند 1397 ساعت: 2:59