آن آب که نیامد ما را با خود ببرد

ساخت وبلاگ

ده سال پیش بود که با گروهی از دوستان، در سفری که آن زمان که سفر با کوله‌پشتی به اندازه حالا شاید رواج نداشت و دست کم در مقیاس خود من ماجراجویانه محسوب می‌شد(!) از حدود روستای کجور در شمال کشور تا ساحل خزر را در طول حدود چهار روز، پیاده و با عبور از دره طی کردیم. بعد از ظهر از تهران به کجور رسیدیم و سفر را آغاز کردیم و چند ساعت بعد ابرها متراکم شدند و باران آغاز شد. شب خسته و خیس جایی در کنار بستر رودخانه چادر زدیم. بحثی میان گروه پیش آمد که اینجا جای مناسبی برای ماندن نیست و خطر سیل هست. دوست‌مان که مثلن کاربلد ما بود در جواب گفت: چیه؟ می‌ترسید؟! عده‌ای گفتند:‌ آره! می‌ترسیم! من که سعی می‌کردم منطقی برخورد کنم نگاهی به رودخانه انداختم و گفتم: بستر به این بزرگی، فقط آب باریکه‌ای در آن جاری است. حالا حالاها باید باران بیاید تا تازه این بستر را پر کند. کو تا آب بالا بزند و طغیان کند! عرض کردم، ده سال پیش بود! الان به اندازه ده سال کمتر احمقم!

شب که حسابی خیس شده بودیم و در چادرها هم آب راه افتاده بود، چند فرد محلی که می‌گذشتند هشدار دادند که همین جایی که شما هستید، چند سال پیش چندین دانشجوی دانشگاه شریف توقف کرده بودند و سیل همه را برد. من که حالا کاره‌ای هم نبودم، دست‌کم برای تسکین خودم دوباره می‌رفتم و نگاهی به رودخانه می‌کردم و می‌گفتم: «والا چند ساعته بارون اومده، این آب هنوز هیچ فرقی نکرده. هر وقت دیدیم داره می‌آد بالا، می‌ریم بالادست.» دانش و منطق آن زمان بود!

آن صخره‌ای که یک‌شب همسایه و یک روز سرپناه ما شده بود اما نتوانسته بود جان آن دانشجویان را در برابر سیل نجات دهد. و آن رودخانه‌ای که جویی بود در بستر پهناورش

صبح که هوا روشن شد، تازه فهمیدیم در چند قدمی ما صخره‌ای بزرگ بوده که جوری واقع شده بود که زیرش اصلن باران نمی‌آید و ما کل شب را در حالت شب تاریک و بیم موج و این‌ها سر کرده بودیم. خلاصه بساط‌مان را چند متری جابجا کردیم تا دیگر بارانی که هنوز ادامه داشت روی سرمان نریزد و محلی‌هایی که باز می‌گذشتند و هشدار می‌دادند که این‌جا همان‌جایی است که... و ما می‌گفتیم: بله! بله! شنیدیم! چاره‌ای نداریم، خیس شدیم.

وقتی به تهران برگشتیم و ماجرا را برای دوستان شمالی از جمله صاحبان گیلانی دفتری که درش کار می‌کردیم تعریف می‌کردیم، با دهان باز از این می‌پرسیدند که آیا دیوانه شده بودیم یا از جان‌مان گذشته بودیم. بهترین توصیف را یکی کرد که گفت:‌ سیل چنان سهمگین و تند از راه می‌رسد که گاهی اول توده‌ای از آب را می‌بینی و بعد تازه صدایش می‌رسد!

حالا همین سیزده به در بود که می‌دیدیم بعضی دوستان و اقوام، در میان همه هشدارهای صادر شده راهی سفر به اقصی‌نقاط ایرانند برای سیزده به در. ده سال پیش، اگر این همه عکس و ویدیو از سیل دیده بودیم یا به هشدار هواشناسی گوش کرده بودیم، روبروی آن دوست مثلن کاربلدمان می‌ایستادیم و از گروه جدا می‌شدیم و با هر سختی‌ای، جایی در ارتفاع برای گذراندن شب پیدا می‌کردیم. البته اگر همان سرتقی و سهل‌انگاری ظاهرن فرهنگی ما در نادیده‌گرفتن هشدارها اجازه می‌داد. «بترسیم؟»، «نه بابا! چیزی نمی‌شه!» یا شاید آن لذتی که در حرف‌نشنوی و سرپیچی هست. یا بهتر بگویم: آن دردی که در شنیدن و عمل به حرف دیگران هست و در پذیرفتن این حقیقت که شاید کسی بهتر از ما بداند!

با فراغ در گذشتگان چه می‌کنند؟ - بخش اول...
ما را در سایت با فراغ در گذشتگان چه می‌کنند؟ - بخش اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nowhereman بازدید : 96 تاريخ : شنبه 17 اسفند 1398 ساعت: 9:18