- ساعتها را جابجا کردهاند. شب دیر خوابیدم. با وجودی که میخواستم زودتر به رختخواب بروم تا از آثار جانبی تغییر ساعت در اولین روز هفته در امان بمانم. صبح به شدت خوابآلود و با سردردی ناگوار بلند شدهام. داشتم فکر میکردم چه هفتهای شود! مسکنی خوردم و از خانه بیرون زدم.
- هوا ناگهانی سرد شده. قصد داشتم دستکشها را دست کنم، یادم رفت. سوز که به دستانم خورد، لحظهای فکر کردم که برگردم و برشان دارم اما با خودم گفتم؛ همان مسیر ده کیلومتری هر روزه، حدود ۳۰-۴۰ دقیقه روی دوچرخه، حالا با اندکی سوز سرما. هنوز زمستان هم نشده و این آخر دنیا نیست! آفتاب تازه از افق بالا زده، روی پل نزدیک خانه، آرام میکنم تا منظره بینظیر طلوع از پشت درختهای آمارفلد و انعکاسش روی آب کانال را تماشا کنم. نه، انگار هفته بدی هم نیست!
- آخر هفته گذشته بالاخره «مهر هفتم» برگمان را دیدم. (راستی! خود سوئدیها میگویند: بریمان!) از زمان دانشجویی میخواستم ببینمش. بدجوری مشمول مرور زمان شده بود! فیلمی که مرگ، یکی از شخصیتهای اصلیش است و در زمینه فضای به شدت مذهبی قرون وسطی میگذرد. داستان، موسیقی، فیلم یا در کل اثر هنری که در ستایش «زندگی» باشند و اهمیت زندگی در لحظه را گوشزد کنند زیاد سراغ داریم اما در این فیلم، لحظهای که آنتونیوس بلاک، شخصیت اصلی داستان، جنگجوی صلیبی که پس از ده سال دست از جنگ در راه خدا کشیده، در میانه طاعون بزرگ به خانه بازگشته، با مرگ که در تعقیبش است روبرو شده و درگیر شک در ایمانش است، کاسه شیر و ظرفی از میوههای وحشی را از همسفرانش -که زوجی بازیگر دورهگرد به همراه بچه کوچکشانند - میگیرد و شروع به ستایش آن لحظه میکند که باید این لحظه را تا ابد در ذهن داشته باشد، از وجود چنین درونمایهای در فیلمی از دهه پنجاه متعجب شدم. اینها را همهمان زیاد شنیدهایم و همه از بریم اما مشکل این جاست که چطور به چنین دستورالعمل/شعارهایی باید عمل کرد؟
- پایان این دوچرخهسواری طولانی در روزهایی که باد شدید و باران نباشد، خستگی را از تن در میکند. خوشبخت بودهام که بیش از یک سال است که دفترمان به اینجا منتقل شده که آخرین نقطه در آخرین بندرگاه شمالی کپنهاگ است، با نمایی فوقالعاده به داخل شهر از یک سمت و مالمو سوئد در سوی دیگر. هوا که صاف باشد ، سایه برج معروف چرخان کالاتراوا را هم میتوان دید. صبح خیلی زود آمدهام و آفتاب تنبل شمالی در فصل سرد به سختی از افق فاصله گرفته.
- یکی از کارآموزان پس از مدتی غیبت بازگشته. دورهمی اول هفته، مدیرمان اشارهای به بیماری سختش میکند و ابراز رضایت از بازگشت او. موقع ناهار کنار من نشسته. میپرسم قضیه چه بوده. میگوید بیش از یک سال پیش «قلب جدیدی گرفته» (مخصوصن ترجمه تحتاللفظی کردم!) و حالا بدنش در حال جواب کردن آن است. هر چند به او امیدواری میدهند اما در کل الان از آیندهاش خبر ندارد. نمیداند میتواند به تحصیلاتش ادامه بدهد یا باید همه سال آینده را تحت درمان بگذراند. از مثبتاندیشی بیش از حد خودش میگوید که گاه باعث میشود حتا پزشکانِ همیشه امیدواری دهندهی اینجا هم به او یادآوری کنند که حالش آنقدر هم که میگوید خوب نیست! از خستگی همیشگی و دیگر عوارض ضربان قلبی که در حالت نشسته ۱۳۰ است! نیاز و انگیزه زیادش به حضور سر کار و همینطور اصرارش به فعالیت فیزیکی و پیادهرویهای ۱۰،۰۰۰ قدمی و... برایش از دستاورد بزرگ خودم در مثبتاندیشی و نادیدهگرفتن سردرد امروزم گفتم!! از این که در حال تمرین مثبتاندیشی/نگری و یا دستکم منفینانگری(!) هستم. گاهی آسان است، بیشتر مواقع سخت. ترک عادتی که دههها بخشی از وجودت بوده آسان نیست.
- به این فکر میکنم که آیا این موفقیتهای نسبی، حاصل تمرین بیشتر، تغییر دیدگاه و بالارفتن سن است یا صرفن به دلیل قرارگرفتن در محیطی است که مثبتاندیشی در آن آسانتر است. اگر هنوز تهران بودم یا اگر همین الان برگردم، آیا آنهمه ناهنجاری، فشار عصبی، عدم ثبات، آلودگی همهجوره محیط زندگی و... مجالی برای مثبتاندیشی خواهد گذاشت؟ آیا در کوران آن حجم از منفیجات، مثبتی دیده خواهد شد؟
با فراغ در گذشتگان چه میکنند؟ - بخش اول...
ما را در سایت با فراغ در گذشتگان چه میکنند؟ - بخش اول دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : nowhereman بازدید : 106 تاريخ : شنبه 17 اسفند 1398 ساعت: 9:18